🔹آن شب هولناک از تولد دوستم برگشته بودم. حدود ساعت 12 شب از جشن تولد به خانه رسیدیم. امتحانات پایان ترم تمام شده بود و زندگی طوری پیش میرفت که انگار همه چیز بینقص بود.
آن شب دیر خوابیدم، حدودا ساعت یک یا دو بامداد بود. با حالی خوش و خوابآلود گوشی را به شارژ زدم و به خواب رفتم. درست به خاطر ندارم، انگار آن شب خواب عجیبی دیدم و با حالتی عجیبتر، که گویی شخص خاصی به من هشدار داد: «فرار کن؛ از خواب بلند شو!»، و با شوک شکستن شیشه روی سرم بیدار شدم. اصلا حس واقعیبودن نمیداد. نهتنها تنفس سخت بود، حتی پنج سانتیمتر جلوتر را هم نمیشد دید. با وجود شوک واردشده تا جایی که در توان داشتم پدرم را صدا زدم. بعد از دو سه بار صدا زدن بود که صدای پدرم را شنیدم. او هم من را صدا میزد. به سمت در اتاق رفتم، پدر دستم را گرفت و به بیرون کشید. گیج بودم و نمیدانستم که چه اتفاقی در حال رخدادن است.
💢یادداشت آنیسا رحمانیان را اینجا بخوانید
@sharghdaily
sharghdaily.com